قوله تعالى: رفیع الدرجات ذو الْعرْش رافع الدرجات للعصاة بالنجاة و للمطیعین بالمثوبات و لذوى الحاجات بالکفایات و للاولیاء بالکرامات و للعارفین بالمراقبات و المنازلات.
بردارنده درجات بندگان است، هر یکى را بر مقامى بداشته و هر کسى را آنچه سزاست بدو داده. عاصیان را نجات، مطیعان را مثوبات، خواهندگان را کفایات، اولیا را کرامات، عارفان را مراقبات و منازلات. درجات مومنان و دوستان یکى امروزست یکى فردا، امروز بعلم و ایمان لقوله: یرْفع الله الذین آمنوا منْکمْ و الذین أوتوا الْعلْم درجات و فردا در روضه رضوان، روح و ریحان، بجوار رحمان لقوله: همْ درجات عنْد الله. اما درجات اهل صورت فردا در بهشت دیگر است و درجات اهل صفت دیگر، زیرا که اهل صورت دیگراند و اهل صفت دیگر، اهل صورت در وادى تفرقتاند و اهل صفت در نقطه جمع، إنما الْموْمنون إخْوة در عالم صورت بود، و آنچه مصطفى علیه الصلاة و السلام فرمود: «المومنون کنفس واحدة»
در عالم صفت است. یکى از اجلاء عرب بنزدیک مصطفى (ص) در آمد و سوال کرد که ما را در بهشت چه نهادهاند و درجات ما تا کجاست؟
و این کس از اهل صورت بود، رسول خدا (ص) جواب داد که: «فیها انهار من ماء غیر آسن و فیها کذا و کذا»
از ان آب روان و مرغ بریان و میوههاى الوان بر مىداد چنانک قرآن بدان ناطق است. دیگرى از اهل صفت هم از این معنى سوال کرد، رسول الله (ص) دانست که مرد صفت است مرد صورت نیست گفت: «فیها ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر».
باش اى درویش دل ریش تا این کالبد را بمرگ درهم شکنند و در خاک لحد ذره ذره کنند، آن گه بکمال قدرت دیگر باره آن را خلعت اعادت پوشانند، آن گه در بوته دوزخ فرو گدازند و از انجا بنهر الحیاة برند و مطهر کنند و از انجا بفردوس برند و معطر کنند، هفتاد حله در پوشانند، آن حله را گریبان یکى بود و دامن هفتاد بر مثال گل صد برگ که از ان حقه زبرجد بیرون آید گریبان یکى و دامن صد، آن گه طراز اعزاز بقابر کسوت عزت تو کشند، گاه شراب زنجبیل دهندگاه شراب کافور گاه شراب تسنیم، ظاهر باطن شده و باطن ظاهر شده، صورت دل گشته و دل صورت گشته چنانک امروز حق را جل جلاله مىدانى و تهمت نه، فردا مىبینى و شبهت نه.
پیر طریقت گفت: بس نماند که آنچه خبر است عیان شود، خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود، آب مشاهدت در جوى ملاطفت روان شود، قصه آب و گل نهان شود، دوست ازلى عیان شود، تا دیده و دل و جان هر سه بدو نگران شود.
و قیل: رفیع الدرجات اى هو جل جلاله عالى الصفات جلیل القدر لا یبلغ کنهه و لا یعرف قدره و لا یدرک حده قدر خویش برداشت و صفت خویش در حجب عزت نگه داشت تا هیچ عزیز بعز او نرسد، هیچ فهم حد او در نیابد، هیچ دانا قدر او بنداند، صفت کس در برابر صفت او نیاید، دانش او کس نداند، توان او کس نتواند، بقدر او کس نرسد.
ما قدروا الله حق قدْره اى ما عظموه حق عظمته، آب و خاک را با لم یزل و لا یزال چه آشنایى، قدم را با حدوث چه مناسبت، حق باقى در رسم فانى چه پیوندد، ماسور تلوین بهیئت تمکین چون رسد؟! او جل جلاله فردا چون دیدار دهد بعطا دهد نه بسزا دهد، سزاوار دیدار او نیست هیچ چشم، سزاوار گفتار او نیست هیچ گوش، سزاوار معرفت او نیست هیچ دل، سزاوار راه او نیست هیچ قدم سزاوار طریق او نیست.
چشمم همى بخواهد دیدارت
گوشم همى بخواهد گفتارت
همت بلند کردند این هر دو
هر چند نیستند سزاوارت
لینْذر یوْم التلاق، یوْم همْ بارزون صفت روز رستاخیز است، روزى که رازها در ان روز آشکارا شود، پردههاى متواریان فرو درند، توانگران بىشکر را در مقام حساب بدارند، درویشان بىصبر را جامه نفاق از سر برکشند، آتش فضیحت در طیلسان عالمان بىعمل زنند، خاک ندامت بر فرق قراء مرائى ریزند، یکى از خاک وحشت بیرون آید چنانک خاکستر از میان آتش، یکى چنانک در از میان صدف، یکى میگوید: این الفرار من الله، یکى میگوید: این الطریق الى الله، یکى بزارى و خوارى خاک حسرت بر سر مىریزد و میگوید: ما لهذا الْکتاب لا یغادر صغیرة و لا کبیرة إلا أحْصاها، یکى بآستین شکر گرد اندوه از فرق شوق مىفشاند و میگوید: الْحمْد لله الذی أذْهب عنا الْحزن.
آن روز پادشاهان روى زمین را مىآرند و دست سلطنت ایشان برشته عزل بر پس پشت بسته و ملک ایشان بر خاک مذلت افتاده و این نداى عزت در عالم قیامت روان شده که: لمن الْملْک الْیوْم پادشاهى کرا سزد مگر آن پادشاه را که بر همه شاهان پادشاهست و پادشاهى وى نه بحشم و سپاه است، آفریننده زمین و آسمان و آفتاب و ماه است، خلق را دارنده و دوستان را نیک پناهست سلطانان جهان لشکر را عرض دهند و خدم و حشم را برنشانند و خیل و خول را آشکارا کنند پس بملک و ملک خود فخر کنند و بنعمت و تنعم و سوار و پیاده و درگاه و بارگاه خود سر افتخار برافرازند، و ملک الهى بر خلاف اینست که او جل جلاله اطلال و رسوم کون را آتش بىنیازى در زند و عالم را هباء منثور گرداند و تیغ قهر بر هیاکل افلاک زند همه نهادها را ذره ذره کند و غبار اغیار از دامن قدرت بیفشاند و لگام اعدام بر سر مرکب وجود کند، پس ندا در دهد که: لمن الْملْک الْیوْم، کرا زهره آن بود که این خطاب را بجواب پیش آید؟ تا هم جلال احدیتت جمال صمدیتت را پاسخ دهد که: لله الْواحد الْقهار اى مسکین! فرداى قیامت که سران و سرهنگان دین در پناه کرم و لطف قدم جاى دهند، ندانم که ترا با این سینه آلوده و عمل شوریده کجا نشانند و رختت کجا فرو نهند؟ زخمى که نهادى را درد نکند نشان آن بود که در ان نهاد حیاة نیست. اى مسکین! اگر بیمارى آخر نالهاى کو؟ ور بىیارى آخر طلبى کو؟
طیلسان موسى و نعلین هارونت چه سود
چون بزیر یک ردا فرعون دارى صد هزار
الْیوْم تجْزى کل نفْس بما کسبتْ لا ظلْم الْیوْم... هر که اعتقاد کرد که او را روزى در پیش است که در ان روز با وى سوالى و جوابى و حسابى و عتابى رود شب و روز بیقرار بود، دم بدم مشغول و مستغرق کار بود، میزان تصرف از دست فرو نهد، بعیب کس ننگرد، همه عیب خود را مطالعت کند، همه حساب خود کند در خبر است که: «حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا و تهیوا للعرض الاکبر».
یکى از بزرگان دین روزى نامهاى نوشت و در خانهاى عاریتى بود، گفتا خواستم که آن نامه را خاک برکنم تا خشک شود، بر خاطرم گذشت: نباید که فردا از عهده این مظلمه بیرون نتوانم آمد. هاتفى آواز داد: سیعلم المستجف بتتریب الکتاب ما یلقى عند الله غدا من طول الحساب آرى فردا روز عرض و حساب بداند که چه کرد آن کس که نامه خویش بخاک خانه کسان خشک کرد! یعْلم خائنة الْأعْین و ما تخْفی الصدور و الله یقْضی بالْحق خیانت چشمها مىبیند، اندیشه دلها مىداند، روش قدمها مىشمرد و بعدل و راستى فردا مر آن را حکم کند. کس هست که هر قدم که برگیرد و بنهد آن قدم بلسان حال مرو را لعنت میکند، و کس هست که هر قدم که برگیرد آن قدم از عالم خلت خلیل و کرامت کلیم و اندوه و شادى یحیى زکریا خبر میدهد. در عالم هیچ قدم عزیزتر از قدم حرمت نیست، بخدمت بهشت یابند و نعمت، و بحرمت برضا و لقا رسند و براز ولى نعمت.
آن مرد اعرابى را دیدند که با روى سیاه و دلى چون ماه در طواف کعبه بود.
چون بدان سنگ سیاه رسید که آن را حجر الاسود گویند خواست که دهانى بران سنگ سیاه نهد، از راه حرمت قدم خود فرو گرفت، چون نگاه کرد صورت روى خود در ان سنگ سیاه چنانک بود بدید، نعرهاى برکشید و گفت: سود وجهى فى الدارین، و در ان حال جان بحضرت فرستاد. فرداى قیامت که عالم صفت است و صورتها آن روز تبع صفت بود، آن مرد اعرابى همى آید با روى چون ماه از صفت بر صورت تافته و صورت برنگ صفت گشته، همچنین بلال حبشى را بینى روى وى چون ماه دو هفته، و عالم قیامت از نور روى وى روشن گشته. آن عزیزى گوید در حق وى:
آن سیاهى کز پى ناموس حق ناقوس زد
در عرب بو اللیل بود اندر قیامت بو النهار
باش تا کل یابى آنها را که امروزند جزو
باش تا گل بینى آنها را که اکنونند خار